*قسمت دوم*
کوشان صورتحساب را پرداخت کرد و در ماشین به مهرآیین پیوست.
کمی از غذا و متعلقاتش حرف زدند و تعریف و تمجید کردند تا اینکه کوشان گفت:
خب عزیزم.کجا بریم؟
مهرآیین شکوه کنان گفت:
من که میرم خونه تو رو نمیدونم.
کوشان کمی اخم کرد و جواب داد: به این زودی خسته شدی؟
_ خب آره،
_ اوکی...اوکی پس این کارت من.ازروش شماره ام و بگیر بذار بوق بخوره شمارتو داشته باشم.
مهرآیین کارت را گرفت و مشغول شماره گرفتن شد.وقتی کارش تمام شد گفت: اگه کار داری من و همینجا پیاده کن.
_ کجاست مسیرت؟
_ سعادت آباد
_ سعادت آباد میشینی؟پس وضعت خوبه....میرسونمت
مهرآیین کمی حرفش را در دهنش مزه مزه کردو در نهایت گفت: ارث پدریه.از اون خونه های قدیمی
_ خب چرا نمیفروشیش؟
_ سه دنگش به نام داداشمه رفته خارج اجازه ی فروش نمیده.
سکوت حکمفرما شد.مهرآیین بنا برعادت همیشگی اش هر زمانی که از آن خانه حرف میزد تمام خاطرات بچگی و نوجوانی اش به مغذش هجوم آورد.آن خانه برایش شوهری دلربا بود که اگر آغوشش را از دست میداد فانی میشد.
حتی علفهای هرز باغچه اش را میپرستید.گاه ارزشش را با دخترش میسنجید و سپس از سنجشش بدش می آمد و با جمله ی (مهناز زندگی منه) ارزش دخترش را بالا میبرد.گاه هم به دور از تمام علایقش به پستی دنیا و به هرز بودن تک تک ثانیه های پیش رو اعتقاد پیدا میکرد.خانه درنظرش معبدی جامانده از تاریخی دور جلوه میکردو دخترش هم به نظرش کاهنی عبوس و خودخواه می آمد که شیره ی جوانی اش را خورده و هنوز هم از پستانهایش آزادی را میمکد. به پریشان فکری خود واقف بود.اکثر روزهای هفته را با پسران جوان به امید یافتن محبت میگذراند و در نهایت با یک درخواست جنسی از طرف مقابل عصبانی میشدو وی را با انبوهی از نیازهای جسمی ترک میکرد.
و بعضی مواقع هم به درخواست چندی از آنان پاسخ مثبت میداد. اما در نهایت در اطاق سالن گونه اش روی تخت دو نفره اش که دراز میکشید همه ی کارهای شگفت آور و مفرحی که کرده بود در نظرش مضحک و پست می آمد.از آغوش و بوسه ها و بهترین غذاها در بهترین رستورانها گرفته تا شانه کردن موههای مهناز همگی به نظرش کارهای شیطانی و پوچی می آمد.و وقتی میخوابید کابوسهایی از ازدواجش در چهارده سالگی و زایمان دردناکش در بیمارستان به سراغش می آمد.
وقتی در حیاط را باز کرد دوباره خاطرات بچگی حمله ور شد با تلاش فراوان آنها را از ذهنش دور کرد.
مسیر سنگفرش شده ای که به پله های خانه منتهی میشد را آرام طی کرد و گاهی هم به بوته هایی که در باغچه های حیاط کاشته بودند نگاهی سر سری می انداخت.به در ورودی خانه که رسید بوی عطر مهناز را حس کرد و ناخود آگاه احساس منزجر کننده ای وجودش را فرا گرفت.
نگاهی به سالن انداخت و شال و کیفش را روی کاناپه پرت کرد.مهناز هم که هنوز لباسهایش را عوض نکرده بود از پشت اپن آشپزخانه بیرون جهید و سرمستانه سلام کرد و گونه ی مادرش را بوسید. مهرآیین روی کاناپه ولو شدو گفت: کبکت خروس میخونه چه خبره؟ پیام بالاخره بهت پیشنهاد داد؟
مهناز روبه روی مادر نشست و گفت: نه مامان.شیطونی نکن دیگه.راستش من و دعوت کرد که با تور دانشگاه بریم مسافرت.
_ مسافرت؟کجا؟
_ دقیقا نمیدونم.اما یکروزه است احتمالا اطراف تهرانه دیگه......بعد منم گفتم مامانم هم میاد.
_ اونوقت مامانت گفت که میاد؟!!
_اه،مامان جونم بیا دیگه.میخوام پیام و ببینی، که دیگه انقد اذیتم نکنی.فقط وقتی میبینیش در حال پرتقال پوست کندن نباشیا....!
مهرآیین کیفش را سمت مهناز پرت کرد و گفت: نترس از دیدن جمال پیامبرتون از خود بیخود نمیشم.
مهناز کمی خندید و گفت: حالا میبینیم.
***پایان قسمت دوم***